|
حميد
باوند بهپور
-«حميد درودچي. سال چهارم دبيرستان. وضع درسهايم تعريفي ندارد ولي شاگرد بدي هم نيستم. ظاهر نچسبي دارم. طرز برخوردم را ميگويم... .»
خفه شو حميد! از اينجا به بعد من حرف ميزنم.1 چرت ميگويد؛ به حرفهايش گوش نكنيد. اين يكي، مشكلاش اين است كه زيادي ور ميزند. تمام روز چانة ذهنش يكريز تكان ميخورد. چانة خودش هم همينجور! نميداند كه وقتي آدم با خودش حرف ميزند نبايد لبهايش تكان بخورد. و گرنه از بيرون خندهدار به نظر ميآيد. راجع به ظاهرش هم بيخود ميگويد. قيافهاي معمولي دارد كه مثل همة چهرههاي ديگر گاهي جالب به نظر ميرسد گاهي هم نه. خيلي خودش را دستكم ميگيرد. اين را هزاربار بهش گفتهام ولي بيفايده، آخر از اينكه خودش را دستكم بگيرد كيف ميكند. انگار سوژه براي كيف كردن قحط است. احمق اگر يك روز توانسته باشد مثل من كيف كند! من هر كاري را بخواهم ميكنم و بعد مينشينم كيفش را ميكنم؛ احتياجي به حرف زدن ندارم.
ميدوم و دست نرگس را ميكشم. صداي پاهايمان توي سالن دراز و خالي و سفيد ميپيچد. حين دويدن برميگردم و نگاهش ميكنم. ميدانم اين آرايش امروزش به خاطر من است. حين دويدن، ميخندد و جيغ ميكشد. با آن پاهاي ظريف و آن لباس بلند و كمرتنگِ نيلي. ميدانم كه حواسش هست حتا موقع دويدن درست و قشنگ گام بردارد. از ظرافت پاهايش خيلي خوب باخبر است. نه مثل اين حميد شاسكول2 كه هيچي حالياش نميشود! از نرگس فقط انحناي فكاش را ديده؛ حتا به چشمهايش هم درست نگاه نكرده، مرتيكة خل! آنوقت ادعاي عشق و عاشقياش هم ميشود! باز دوباره جيغ ميزند. با نوك دستم پيشانيش را به عقب هل ميدهم. «هوي! چه خبرته؟ هِه هِه هِه... زهرمار! حاليت نيست حميد اتاق بغليه؟» همانطور كه يك دستش را جلوِ دهنش گرفته و كركر ميخندد دستِ ديگرش را در هوا تكان ميدهد. يعني باشه ديگه جيغ نميزنم. اين نرگس، مشكلاش همين است: خوشش ميآيد جيغ بزند، دخترة گنده! حسابي عصبانيام. هيچ خوشم نميآيد وقتي از كسي بد ميگويم مردم طرف را در ذهن خودشان كوچك فرض كنند. اين نرگس حسابي حميد را دستكم گرفته. دلم ميخواهد اين دخترة جيغجيغو بداند كه حميد برايم خيلي مهم است؛ دستكم بيشتر از او. ولي باشد براي بعد. فعلاً داريم حال ميكنيم و به قول اين كتابهايي كه حميد ميخواند «عيشم را ضايع نميكنم».3 Ça, n'arrive pas tous les jours! -«راه بيفت. بيا اينجا بينم.» دور تا دور سالن رو به ديوار بوم چيده شده. يكي از تابلوها را كمي كج ميكنم و نگاهش ميكنم؛ جوري كه نرگس نبيند. بعد يكي ديگر را. آره، اين يكي خوب است. -«آمادهاي؟» چشمهايش را ميبندد. تابلو را برميگردانم و جلوِ صورتش ميگيرم. يك، دو، سه، ... برو كه رفتيم! ...
تابلوي شمارة يك. گوشپاككن را توي گوشش كرده و دارد گوشش را پاك ميكند، حميد. توي آشپزخانه. با حولة حمام. پشت ميز. يك علامت سؤالٍ سفيدرنگٍ كم سن و سال از توي گوشش در ميآيد و تلپ ميافتد روي ميز. علامت سؤال شروع ميكند روي ميز به اينطرف و آنطرف دويدن. جيغ ميزند و ميدود. از كنارة ميز آويزان ميشود و ميپرد پايين. اين يكي عمرش كوتاه است. قبل از اينكه بخورد زمين توي راه اجلاش رسيده. مثل كرمهاي خاكي كه از گلدان در ميآيند، روي سراميكٍ كفٍ آشپزخانه غش ميكند. بعد يك علامت سؤال ديگر. باز هم سفيد. تلپ! ميافتد روي ميز. بعد يكي ديگر. يكي ديگر. ميز با پشتهاي از علامت سؤالهاي سفيدرنگ كوچولو پوشيده شده كه توي هم وول ميزنند. حميد عقب عقب ميرود و ميچسبد به در يخچال. تقصير خودش است. مگر مجبور است اينقدر كتابهاي فلسفي بخواند؟ توي اين حين و بين، يك علامت تعجبِ زردرنگ هم جيغكشان ميخورد به سراميكهاي كف آشپزخانه.
نرگس لپهايش را باد ميكند و بعد پقي ميزند زير خنده. كوفت! كجايش خندهدار است؟ ولي خب، باهاش ميخندم. ميدانم حسابي كيفش كوك شده. وايسا تا بعدي را ببيند. توي تابلوها ميگردم. يكي ديگر پيدا ميكنم. -«بريم؟» -«بريم!» -«رفتيم!»...
تابلو شمارة دو. حال نرگس را ميگيرم. ردخور ندارد. اين تابلو را مخصوصاَ برايش گذاشتهام كنار!
داريم با حميد توي خيابان راه ميرويم. من روي شانه حميد نشستهام – روي شانهاش، نه روي كولاش؛ اين دوتا با هم فرق ميكنند!- و دارم روزنامه ميخوانم. يكدفعه دخترخالة پسرعمة مادربزرگش را ميبيند. يا يك همچين چيزي. گور پدرٍ اين عنوانهاي مسخرة همفاميليها! حميد هيچوقت اين چيزها يادش نميماند. از اين يك كارش خوشم ميآيد. به هر حال يك فاميل پدري. اين دخترخالة پسرعمة مادربزرگش چيز آنتيكي است. حول و حوش بيست و يك، بيست و دو. دارم يواش يواش به حميد اميدوار ميشوم. پدرسوخته، توي اينهمه جمعيت چه جوري تشخيصاش داد؟ آنهم زودتر از من! خاك بر سرٍ من! چه افتضاحي؛ او دخترخالة خوشگل پسرعمة مادربزرگش را به يك نگاه تشخيص ميدهد و من دارم روزنامه ميخوانم! از بس با اين حميد گشتهام پخمه شدهام. روزنامه را تا ميكنم و فرو ميكنم پسِ يخة حميد و قيافة مؤدب به خودم ميگيرم. دستهايم را نزديك زانوهايم روي هم ميگذارم و گردنم را كج ميكنم. حميد شروع ميكند به سلام احوالپرسي. مرتيكة دخترنديده خوب از پس اينكار برميآيد. حيف خودش قبول ندارد. ميدانم تو چه فكري است؛ اسم دختره و نسبتي را كه با او دارد يادش رفته و همهاش توي اين فكر است كه مبادا دختره بفهمد. از شانة حميد ميآيم پايين و ميروم چانة دختر را ميگيرم و ماچش ميكنم. ميچرخم و به حميد نگاه ميكنم. يك لحظه ميان حرف زدنش مكث ميافتد. بالا را نگاه ميكند. حرفش دوباره يادش ميآيد و ادامه ميدهد. گناهي حميد! بعداً بايد از دلش در بياورم.
نرگس به روي خودش نميآورد. لاكردار توي اين كار خيلي استاد است. ولي من هم پُلٍه نيستم؛ خوب ميدانم كه حسابي حالش را گرفتهام. عشق ميكنم. ميخندد: اين يكي ديگر واقعاً دست مريزاد دارد. چطور ميتواند وقتي حالش گرفته شده بخندد؟ اين كار فقط از دخترها برميآيد. اين نرگس هم كم الكي نيست. حسابي دختر است. خوشم ميآيد. دخترٍ ريش-سبيلدار به چه درد ميخورد؟
تابلوهاي سريِ شمارة سه.
فكر كنم حميد اينها را فراموش كرده باشد ولي حسابي اكشناند. معادل فارسيِ درست و حسابياش نميدانم چي ميشود.
اين يكي مالِ چند سال پيش است.
معلمٍ حميد – خودِ حميد ميگويد «دبير»- جلوِ حميد روي زمين زانو زده و مرتب سجده ميكند. حالا دو دستش را درهم گره كرده و گرفته سمت چپِ چانهاش و سرش را به طرف راست كج كرده و گريه ميكند. ميان هق هقهايش چيزهاي نامفهومي زمزمه ميكند. حميد با لگد ميزند زير چانهاش و پرتش ميكند آنطرف. كفٍ دستهاي معلم روي زمين است، قفسة سينهاش به طرف بالا. كفٍ پاهايش روي زمين، زانوهايش به طرف بالا. مثل كساني كه حمامِ آفتاب ميگيرند. هنوز دارد زمزمه ميكند.
اين مال خيلي وقت پيش است. مال دورة راهنمايي.
معلم حميد بسته-شده به يك تيرِ چوبي. يك بسته ديناميتٍ نارنجي هم در نزديكي كمر معلم به تير بسته شده. فتيله خيلي بلند است؛ خودِ حميد عادت داشت بگويد ده متر. مخصوصاً طول اين فتيله بايد زياد باشد تا جان طرف بالا بيايد! اين فتيله ايدة خود حميد بود و خيلي هم كيفش را ميكرد. معلم وحشتزده به فتيلة روشن كه آرام آرام پيش ميآيد نگاه ميكند و سعي ميكند دستهايش را آزاد كند؛ صد البته فايده ندارد.
حالا حميد سرتاپا لباس سياه چرمي پوشيده و دم در مدرسه منتظر است. اين يكي مربوط به همين اواخر است. دوربين از كفش او شروع ميكند و به سرش ختم ميكند. خيلي آهسته. معلم جبر كه از در مدرسه بيرون ميآيد حميد دهانة لولة سرد و سياهٍ هفتتير را روي شقيقة معلم فشار ميدهد – جوري كه سرِ معلم به طرف ديگر خم ميشود – و بيمعطلي ماشه را ميكشد. بوم! كم و بيش شبيه به صحنة آخر فيلمِ American Beauty.4 شلوغ پلوغ ميشود. بچهها به اطراف فرار ميكنند. صحنههايي آهسته از زمين خوردنها و فيگورهاي درهم. حميد لولة هفتتير را پايين ميآورد. معلم از لولة هفتتير جدا ميشود و به زمين ميافتد. دودٍ سردٍ خاكستريرنگي از دهانة هفتتير بالا ميرود.
معادلِ نرگس ميخندد. همهاش ميخندد. ديگر حوصلهام را با اين خندهاش سربرده. ميگويد: «نرگس هم از همين تابلوها دارد، آن روز نشانت دادم، يادت ميآيد؟» راست ميگويد. يادم ميآيد. نرگس، از كتٍ رديف پنجم بلند ميشد و با قدمهاي كشيده و مصمم از بين كتها به سمت تخته جلو ميآمد. معلم كه داشت حرف ميزد حرف خود را قطع ميكرد و گچ از دستش ميافتاد. نرگس همين طور كه جلو ميآمد مقنعهاش را با يك دست ميگرفت و از سر خود بيرون ميكشيد و پرت ميكرد توي صورت دومين نفر رديف دوم سمت چپ. ولي نگاهش رو به جلو بود و راه رفتنش قطع نميشد. بعد تكاني به خودش ميداد و موهايش را روي شانهاش ميريخت. معلم سرِ جايش ايستاده بود و تند تند اعتراض ميكرد ولي جلو نميآمد. معلم تصويرش بود اما صدايش شنيده نميشد. نرگس به او كه ميرسيد ميايستاد و تصوير چهرة معترضِ معلم صفحه را پرميكرد. آنگاه مقنعة معلم را از سرش بيرون ميكشيد و بچهها حسابي جا ميخوردند. آنوقت موهاي پشت سر معلم را چنگ ميزد و او را با موهايش از كلاس بيرون ميكشيد.
نرگس بيدليل اين تابلو را يادآوري نكرد. منظور دارد پدرسوخته و خيلي خوب منظورش را ميفهمم. آرايش امروزش هم بيدليل نيست. صداي پاهاي حميد را ميشنوم. در نردهاي را بستهام. پشت در رسيده و ما را نگاه ميكند. متأسفم ولي دير رسيده؛ كاريش نميتوانم بكنم. تقصير خود نرگس است كه اين تابلو را يادآوري كرد. وانگهي به قول خود حـمـيد: Ça, n'arrive pas tous les jours! . مرامِ من اين نيست كه تصميم به كاري بگيرم و انجامش ندهم. هيچوقت! هرگز چنين چيزي پيش نيامده. دستم را پشتٍ گردنِ نرگس ميلغزانم و آرام ميبوسمش. انگار يكسال براي اينكار وقت دارم. ميدانم حميد ميلهها را چنگ ميزند ولي جرأت ندارد مرا صدا بزند. وانگهي، خيلي خوب ميداند كه آمدنش را ديدهام. صورت نرگس را ميان دستهايم ميگيرم و به چشمهايش نگاه ميكنم. چشمهايي كه حميد هيچوقت جرأت نكرده درست و حسابي نگاهشان كند. انحناي صورتش را لمس ميكنم. يادم ميافتد كه حميد اين انحنا را دوست دارد. نه، جدي حق با اوست؛ واقعاً زيباست. اين بر حق دانستنِ حميد كار خودش را ميكند. پسرة خوششانس! وانگهي، حميد روي زمين مچاله شده و ميلهها را در دست گرفته و دارد گريه ميكند. و من بايد سراغش بروم. «كارِ» من اين است.
1- آدابداني حكم ميكند كه من خودم را معرفي كنم. به خصوص وقتي كه اينطور وسط حرف حميد ميپرم. ولي واقعاَ كاري از اين مشكلتر وجود ندارد. من اسم خودم را ميگذارم «معادلِ حميد». شما ميتوانيد عليالحساب مرا براي راحتي «ناخودآگاهِ حميد» يا يك همچين چيزي فرض كنيد. 2- اين اصطلاح حميد است به معني گيج و خنگ و گول و از اين حرفها ... زياد سخت نگيريد. 1- «چنين چيزي هر روز پيش نميآيد.» اين را حميد سه سال پيش از برادرش كه دانشجوي زبان فرانسه است ياد گرفت. حالا ديگر جزو اصطلاحاتش شده. ميخواست يك جملة فرانسه بلد باشد كه بتواند اينطرف و آنطرف بگويد و از لحن اين جمله خوشش آمد. به خصوص كه با تنها كلمة فرانسة ديگري كه ميدانست ( (Bonjour همقافيه بود. 4- من از اين فيلم خيلي خوشم آمد ولي حميد فقط همين صحنة آخرش را پسنديد. |
|