حميد

باوند بهپور
yeyaboo@yahoo.com

حميد


باوند بهپور

-«حميد درودچي. سال چهارم دبيرستان. وضع درسهايم تعريفي ندارد ولي شاگرد بدي هم نيستم. ظاهر نچسبي دارم. طرز برخوردم را مي‏گويم... .»

خفه شو حميد! از اينجا به بعد من حرف مي‏زنم.1 چرت مي‏گويد؛ به حرفهايش گوش نكنيد. اين يكي، مشكل‏اش اين است كه زيادي ور مي‏زند. تمام روز چانة ذهنش يكريز تكان مي‏خورد. چانة خودش هم همين‏جور! نمي‏داند كه وقتي آدم با خودش حرف مي‏زند نبايد لبهايش تكان بخورد. و گرنه از بيرون خنده‏دار به نظر مي‏آيد. راجع به ظاهرش هم بيخود مي‏گويد. قيافه‏اي معمولي دارد كه مثل همة چهره‏هاي ديگر گاهي جالب به نظر مي‏رسد گاهي هم نه. خيلي خودش را دست‏كم مي‏گيرد. اين را هزاربار بهش گفته‏ام ولي بيفايده، آخر از اينكه خودش را دست‏كم بگيرد كيف مي‏كند. انگار سوژه براي كيف كردن قحط است. احمق اگر يك روز توانسته باشد مثل من كيف كند! من هر كاري را بخواهم مي‏كنم و بعد مي‏نشينم كيفش را مي‏كنم؛ احتياجي به حرف زدن ندارم.


مي‏دوم و دست نرگس را مي‏كشم. صداي پاهايمان توي سالن دراز و خالي و سفيد مي‏پيچد. حين دويدن برمي‏گردم و نگاهش مي‏كنم. مي‏دانم اين آرايش امروزش به خاطر من است. حين دويدن، مي‏خندد و جيغ مي‏كشد. با آن پاهاي ظريف و آن لباس بلند و كمرتنگِ نيلي. مي‏دانم كه حواسش هست حتا موقع دويدن درست و قشنگ گام بردارد. از ظرافت پاهايش خيلي خوب باخبر است. نه مثل اين حميد شاسكول2 كه هيچي حالي‏اش نمي‏شود! از نرگس فقط انحناي فك‏اش را ديده؛ حتا به چشمهايش هم درست نگاه نكرده، مرتيكة خل! آنوقت ادعاي عشق و عاشقي‏اش هم مي‏شود! باز دوباره جيغ مي‏زند. با نوك دستم پيشانيش را به عقب هل مي‏دهم. «هوي! چه خبرته؟ هِه هِه هِه... زهرمار! حاليت نيست حميد اتاق بغليه؟» همان‏طور كه يك دستش را جلوِ دهنش گرفته و كركر مي‏خندد دستِ ديگرش را در هوا تكان مي‏دهد. يعني باشه ديگه جيغ نمي‏زنم. اين نرگس، مشكل‏اش همين است: خوشش مي‏آيد جيغ بزند، دخترة گنده! حسابي عصباني‏ام. هيچ خوشم نمي‏آيد وقتي از كسي بد مي‏گويم مردم طرف را در ذهن خودشان كوچك فرض كنند. اين نرگس حسابي حميد را دست‏كم گرفته. دلم مي‏خواهد اين دخترة جيغ‏جيغو بداند كه حميد برايم خيلي مهم است؛ دست‏كم بيشتر از او. ولي باشد براي بعد. فعلاً داريم حال مي‏كنيم و به قول اين كتابهايي كه حميد مي‏خواند «عيشم را ضايع نمي‏كنم».3 Ça, n'arrive pas tous les jours!
-«راه بيفت. بيا اينجا بينم.»
دور تا دور سالن رو به ديوار بوم چيده شده. يكي از تابلوها را كمي كج مي‏كنم و نگاهش مي‏كنم؛ جوري كه نرگس نبيند. بعد يكي ديگر را. آره، اين يكي خوب است.
-«آماده‏اي؟»
چشمهايش را مي‏بندد. تابلو را برمي‏گردانم و جلوِ صورتش مي‏گيرم. يك، دو، سه، ... برو كه رفتيم! ...

تابلوي شمارة يك.
گوش‏پاك‏كن را توي گوشش كرده و دارد گوشش را پاك مي‏كند، حميد. توي آشپزخانه. با حولة حمام. پشت ميز. يك علامت سؤالٍ سفيدرنگٍ كم سن و سال از توي گوشش در مي‏آيد و تلپ مي‏افتد روي ميز. علامت سؤال شروع مي‏كند روي ميز به اين‏طرف و آن‏طرف دويدن. جيغ مي‏زند و مي‏دود. از كنارة ميز آويزان مي‏شود و مي‏پرد پايين. اين يكي عمرش كوتاه است. قبل از اينكه بخورد زمين توي راه اجل‏اش رسيده. مثل كرمهاي خاكي كه از گلدان در مي‏آيند، روي سراميكٍ كفٍ آشپزخانه غش مي‏كند. بعد يك علامت سؤال ديگر. باز هم سفيد. تلپ! مي‏افتد روي ميز. بعد يكي ديگر. يكي ديگر. ميز با پشته‏اي از علامت سؤالهاي سفيدرنگ كوچولو پوشيده شده كه توي هم وول مي‏زنند. حميد عقب عقب مي‏رود و مي‏چسبد به در يخچال. تقصير خودش است. مگر مجبور است اينقدر كتابهاي فلسفي بخواند؟ توي اين حين و بين، يك علامت تعجبِ زردرنگ هم جيغ‏كشان مي‏خورد به سراميكهاي كف آشپزخانه.


نرگس لپهايش را باد مي‏كند و بعد پقي مي‏زند زير خنده. كوفت! كجايش خنده‏دار است؟ ولي خب، باهاش مي‏خندم. مي‏دانم حسابي كيفش كوك شده. وايسا تا بعدي را ببيند. توي تابلوها مي‏گردم. يكي ديگر پيدا مي‏كنم.
-«بريم؟»
-«بريم!»
-«رفتيم!»...

تابلو شمارة دو.

حال نرگس را مي‏گيرم. ردخور ندارد. اين تابلو را مخصوصاَ برايش گذاشته‏ام كنار!

داريم با حميد توي خيابان راه مي‏رويم. من روي شانه‏ حميد نشسته‏ام – روي شانه‏اش، نه روي كول‏اش؛ اين دوتا با هم فرق مي‏كنند!- و دارم روزنامه مي‏خوانم. يكدفعه دخترخالة پسرعمة مادربزرگش را مي‏بيند. يا يك همچين چيزي. گور پدرٍ اين عنوانهاي مسخرة همفاميليها! حميد هيچوقت اين چيزها يادش نمي‏ماند. از اين يك كارش خوشم مي‏آيد. به هر حال يك فاميل پدري. اين دخترخالة پسرعمة مادربزرگش چيز آنتيكي است. حول و حوش بيست و يك، بيست و دو. دارم يواش يواش به حميد اميدوار مي‏شوم. پدرسوخته، توي اينهمه جمعيت چه جوري تشخيص‏اش داد؟ آنهم زودتر از من! خاك بر سرٍ من! چه افتضاحي؛ او دخترخالة خوشگل پسرعمة مادربزرگش را به يك نگاه تشخيص مي‏دهد و من دارم روزنامه مي‏خوانم! از بس با اين حميد گشته‏ام پخمه شده‏ام. روزنامه را تا مي‏كنم و فرو مي‏كنم پسِ يخة حميد و قيافة مؤدب به خودم مي‏گيرم. دستهايم را نزديك زانوهايم روي هم مي‏گذارم و گردنم را كج مي‏كنم. حميد شروع مي‏كند به سلام احوالپرسي. مرتيكة دخترنديده خوب از پس اين‏كار برمي‏آيد. حيف خودش قبول ندارد. مي‏دانم تو چه فكري است؛ اسم دختره و نسبتي را كه با او دارد يادش رفته و همه‏اش توي اين فكر است كه مبادا دختره بفهمد. از شانة حميد مي‏آيم پايين و مي‏روم چانة دختر را مي‏گيرم و ماچش مي‏كنم. مي‏چرخم و به حميد نگاه مي‏كنم. يك لحظه ميان حرف زدنش مكث مي‏افتد. بالا را نگاه مي‏‏كند. حرفش دوباره يادش مي‏آيد و ادامه مي‏دهد. گناهي حميد! بعداً بايد از دلش در بياورم.

نرگس به روي خودش نمي‏آورد. لاكردار توي اين كار خيلي استاد است. ولي من هم پُلٍه نيستم؛ خوب مي‏دانم كه حسابي حالش را گرفته‏ام. عشق مي‏كنم. مي‏خندد: اين يكي ديگر واقعاً دست مريزاد دارد. چطور مي‏تواند وقتي حالش گرفته شده بخندد؟ اين كار فقط از دخترها برمي‏آيد. اين نرگس هم كم الكي نيست. حسابي دختر است. خوشم مي‏آيد. دخترٍ ريش-سبيل‏دار به چه درد مي‏خورد؟



تابلوهاي سريِ شمارة سه.

فكر كنم حميد اينها را فراموش كرده باشد ولي حسابي اكشن‏اند. معادل فارسي‏ِ درست و حسابي‏اش نمي‏دانم چي مي‏شود.

اين يكي مالِ چند سال پيش است.

معلمٍ حميد – خودِ حميد مي‏گويد «دبير»- جلوِ حميد روي زمين زانو زده و مرتب سجده مي‏كند. حالا دو دستش را درهم گره كرده و گرفته سمت چپِ چانه‏اش و سرش را به طرف راست كج كرده و گريه مي‏كند. ميان هق هقهايش چيزهاي نامفهومي زمزمه مي‏كند. حميد با لگد مي‏زند زير چانه‏اش و پرتش مي‏كند آن‏طرف. كفٍ دستهاي معلم روي زمين است، قفسة سينه‏اش به طرف بالا. كفٍ پاهايش روي زمين، زانوهايش به طرف بالا. مثل كساني كه حمامِ آفتاب مي‏گيرند. هنوز دارد زمزمه مي‏كند.


اين مال خيلي وقت پيش است. مال دورة راهنمايي.

معلم حميد بسته-شده به يك تيرِ چوبي. يك بسته ديناميتٍ نارنجي هم در نزديكي كمر معلم به تير بسته شده. فتيله خيلي بلند است؛ خودِ حميد عادت داشت بگويد ده متر. مخصوصاً طول اين فتيله بايد زياد باشد تا جان طرف بالا بيايد! اين فتيله ايدة خود حميد بود و خيلي هم كيفش را مي‏كرد. معلم وحشت‏زده به فتيلة روشن كه آرام آرام پيش مي‏آيد نگاه مي‏كند و سعي مي‏كند دستهايش را آزاد كند؛ صد البته فايده ندارد.

حالا حميد سرتاپا لباس سياه چرمي پوشيده و دم در مدرسه منتظر است. اين يكي مربوط به همين اواخر است. دوربين از كفش او شروع مي‏كند و به سرش ختم مي‏كند. خيلي آهسته. معلم جبر كه از در مدرسه بيرون مي‏آيد حميد دهانة لولة سرد و سياهٍ هفت‏تير را روي شقيقة معلم فشار مي‏دهد – جوري كه سرِ معلم به طرف ديگر خم مي‏شود – و بي‏معطلي ماشه را مي‏كشد. بوم! كم و بيش شبيه به صحنة آخر فيلمِ American Beauty.4 شلوغ پلوغ مي‏شود. بچه‏ها به اطراف فرار مي‏كنند. صحنه‏هايي آهسته از زمين خوردنها و فيگورهاي درهم. حميد لولة هفت‏تير را پايين مي‏آورد. معلم از لولة هفت‏تير جدا مي‏شود و به زمين مي‏افتد. دودٍ سردٍ خاكستري‏رنگي از دهانة هفت‏تير بالا مي‏رود.


معادلِ نرگس مي‏خندد. همه‏اش مي‏خندد. ديگر حوصله‏ام را با اين خنده‏اش سربرده. مي‏گويد: «نرگس هم از همين تابلوها دارد، آن روز نشانت دادم، يادت مي‏آيد؟» راست مي‏گويد. يادم مي‏آيد. نرگس، از كتٍ رديف پنجم بلند مي‏شد و با قدمهاي كشيده و مصمم از بين كتها به سمت تخته جلو مي‏آمد. معلم كه داشت حرف مي‏زد حرف خود را قطع مي‏كرد و گچ از دستش مي‏افتاد. نرگس همين طور كه جلو مي‏آمد مقنعه‏اش را با يك دست مي‏گرفت و از سر خود بيرون مي‏كشيد و پرت مي‏كرد توي صورت دومين نفر رديف دوم سمت چپ. ولي نگاهش رو به جلو بود و راه رفتنش قطع نمي‏شد. بعد تكاني به خودش مي‏داد و موهايش را روي شانه‏اش مي‏ريخت. معلم سرِ جايش ايستاده بود و تند تند اعتراض مي‏كرد ولي جلو نمي‏آمد. معلم تصويرش بود اما صدايش شنيده نمي‏شد. نرگس به او كه مي‏رسيد مي‏ايستاد و تصوير چهرة معترضِ معلم صفحه را پرمي‏كرد. آنگاه مقنعة معلم را از سرش بيرون مي‏كشيد و بچه‏ها حسابي جا مي‏خوردند. آنوقت موهاي پشت سر معلم را چنگ مي‏زد و او را با موهايش از كلاس بيرون مي‏كشيد.

نرگس بي‏دليل اين تابلو را يادآوري نكرد. منظور دارد پدرسوخته و خيلي خوب منظورش را مي‏فهمم. آرايش امروزش هم بي‏دليل نيست. صداي پاهاي حميد را مي‏شنوم. در نرده‏اي را بسته‏ام. پشت در رسيده و ما را نگاه مي‏كند. متأسفم ولي دير رسيده؛ كاريش نمي‏توانم بكنم. تقصير خود نرگس است كه اين تابلو را يادآوري كرد. وانگهي به قول خود حـمـيد: Ça, n'arrive pas tous les jours! . مرامِ من اين نيست كه تصميم به كاري بگيرم و انجامش ندهم. هيچوقت! هرگز چنين چيزي پيش نيامده. دستم را پشتٍ گردنِ نرگس مي‏‏لغزانم و آرام مي‏بوسمش. انگار يك‏سال براي اين‏كار وقت دارم. مي‏دانم حميد ميله‏ها را چنگ مي‏زند ولي جرأت ندارد مرا صدا بزند. وانگهي، خيلي خوب مي‏داند كه آمدنش را ديده‏ام. صورت نرگس را ميان دستهايم مي‏گيرم و به چشمهايش نگاه مي‏كنم. چشمهايي كه حميد هيچوقت جرأت نكرده درست و حسابي نگاهشان كند. انحناي صورتش را لمس مي‏كنم. يادم مي‏افتد كه حميد اين انحنا را دوست دارد. نه، جدي حق با اوست؛ واقعاً زيباست. اين بر حق دانستنِ حميد كار خودش را مي‏كند. پسرة خوش‏شانس! وانگهي، حميد روي زمين مچاله شده و ميله‏ها را در دست گرفته و دارد گريه مي‏كند. و من بايد سراغش بروم. «كارِ» من اين است.


1- آداب‏داني حكم مي‏كند كه من خودم را معرفي كنم. به خصوص وقتي كه اينطور وسط حرف حميد مي‏پرم. ولي واقعاَ كاري از اين مشكل‏تر وجود ندارد. من اسم خودم را مي‏گذارم «معادلِ حميد». شما مي‏توانيد علي‏الحساب مرا براي راحتي «ناخودآگاهِ حميد» يا يك همچين چيزي فرض كنيد.
2- اين اصطلاح حميد است به معني گيج و خنگ و گول و از اين حرفها ... زياد سخت نگيريد.
1- «چنين چيزي هر روز پيش نمي‏آيد.» اين را حميد سه سال پيش از برادرش كه دانشجوي زبان فرانسه است ياد گرفت. حالا ديگر جزو اصطلاحاتش شده. مي‏خواست يك جملة فرانسه بلد باشد كه بتواند اين‏طرف و آن‏طرف بگويد و از لحن اين جمله خوشش آمد. به خصوص كه با تنها كلمة فرانسة ديگري كه مي‏دانست ( (Bonjour همقافيه بود.
4- من از اين فيلم خيلي خوشم آمد ولي حميد فقط همين صحنة آخرش را پسنديد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30004< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي